امیرالمؤمنین در مسجد. یه وقت دیدن حَسَنِین دارن میان. بابا اگه میخوای برا بارِ آخر زهرات رو ببینی بیا بابا. امیرالمؤمنین با عجله خودش رو رسوند خانه. دید همه دارن گریه میکنن. آقا فرمود: «شما رو چه شده؟»
گفتن: «أدرِک ابنَتَةَ عَمِّک و ما نَظُنُّکَ تَدرِکَها. آقا زود برو کنارِ بسترِ فاطمه. ما گمان نمیکنیم زهرا رو زنده بیابی.»
آقا دَوان دَوان اومد کنارِ بدنِ زهرا. عمامه از سَر برداشت. رَدا از دوش انداخت. دید زهرای هجده سالَش رو به قبله خوابیده. اومد نشست بالا سَرِ بسترِ زهرای هجده ساله. سَرِ زهراش رو به دامن گرفت.
«کَلِّمینی، کَلِّمینی، کَلِّمینی، کَلِّمینی، کَلِّمینی، کَلِّمینی، کَلِّمینی، کَلِّمینی زهراء کَلِّمینی، کَلِّمینی زهراء کَلِّمینی.»
«کَلِّمینی» به معنای «با من حرف بزن» است.
نظرات