تو را دارم چه غم دارم؟
اباالفضل ای علمدارم
چه سان نعشِ تو بردارم؟
چه سان رو در حرم آرَم؟
نه قوّت در کمر دارم
اباالفضل ای علمدارم
نگهبانِ حرم عبّاس
اُمیدِ خواهرم عبّاس
پناهِ دخترم عبّاس
چه سان نعشِ تو بردارم؟
آه بیا برگرد خیمه ای کِس و کارَم
منو تنها نگذار ای علمدارم
بیا برگرد خیمه ای کِس و کارَم
منو تنها نگذار ای علمدارم
منو تنها نگذار ای علمدارم
ای علمدارم
دیدم یه زنی رو گذاشتن توی یه چیزی مثل تابوت آوردن کنار ضریح، مریض بود. آوردن کنارِ ضریح گذاشتن رو زمین. آوردن دیدم جلوی این تابوت، این زنه دیدم نَفَس نَفَس میزنه. یه جوانی هی تو سرش میزد میگفت: «یا ابوفاضل! من تو عالم همین مادرمو دارم هیچ کس رو ندارم، شفای مادرم رو از تو میخوام.» خودشم نشسته بود. یهو دیدم نَفَس این زن به شماره افتاد، به خِرخِر افتاد. این جوونه بلند شد ایستاد و گفت: «یا ابوفاضل! مادرم داره از دستم میره.» میگفت یه وقت دیدم نَفَس حبس شد، بلند شد یا ابوفاضل! مادرمو شفا بده. به خدا اگه شفا ندی، عبّاس بلند میشم میرم نجف. شکایتت رو به بابات علی میکنم. رفتم جلو گفتم جوان مؤدب باش، اینجوری آدم با عبّاس حرف نمیزنه. گفت شیخ چی داری میگی؟ نَفَس این زن تو سینَش بند شد. این جوون دوید از حرم بیرون. میگه دمِ در ایستاد و برگشت گفت:«عبّاس، یا ابوفاضل، یادت باشه شفای مادرمو ندادی. دارم میرم نجف شکایتتو به بابات علی بکنم.» این شیخ میگه ایستادم ببینم چی میشه؟ رفت. ساعتی نکشیده بود یه وقت دیدم این زن از تو تابوت تمام قامت بلند شد ایستاد، رو به ضریح شُکراً یا ابوفاضل. شُکراً یا ابوفاضل. شُکراً یا ابوفاضل. میگه طولی نکشید دیدم، جوونه هم برگشت امّا گریه میکنه، گریه میکنه. رفتم جلو گفتم چی شده جوون؟ عبّاس که مادرتو شفا داد. چرا داری گریه میکنی؟ گفت: «شیخ، دست بردار. داشتم تو بیابون میدویدم و داد میزدم که کسی دیگه به عبّاس باب الحوائج نگه! عبّاس باب المُراد نیست! عبّاس باب الحوائج نیست!» یه وقت دیدم یه سواری از روبرو اومد. به من رسید گفت: «جوون کجا میری؟» گفتم: «دارم میرم نجف.» برای چی؟ گفت: «میرم شکایت عبّاس رو به باباش علی بکنم. مادر منو شفا نداده.» گفت:«برگرد، شکایت عبّاس رو به باباش علی نکن. عبّاس مادرتو شفا داد. برگرد.» گفتم دیگه رمق برا برگشت ندارم، نَفَسَم بند اومده. گفت:رش «پشت مرکب من بشین. من میبَرَمِت.» شیخ، پشت مرکبش نشستم. خودمو جلو حرمِ عبّاس دیدم. تا به خودم اومدم دیدم اسب افسارش آزاده. خودش داره حرکت میکنه. خوب که نگاه کردم دیدم این آقا که من پشت مرکب او نشستم، دست در بدن نداره…
نظرات